قصه آدما

 چقد تلخه قصه آدما ... 

 قصه روزگار و شکستنا  

قصه بودنا و نبودنا 

قصه پیر شدنا 

قصه غصه ها 

قصه آدمایی که تو اوج ناتوانی و پیری دنیایی از نگفته ها تو نگاشون موج میزنه و زمین و زمان رو به فکر فرو میبره 

من و من یعنی ما

هوای عجیبیست!! 

بغضی نترکیده که سنگینی چندانی ندارد مجالی برای دیدار گونه و اشک نمی گذارد. 

چقدر خودخواهانه به خود اندیشیدم...  

هوای آشنایی است و من در این هوا چه غریبه ! 

دگر بغضی در گلو نیست اما نمی دانم این اشک ها از پی چیست؟؟ 

آسمان شهر بار دیگر ابریست اما در سر خیال باریدن ندارد . 

من در سکوت اتاق غرقم. 

من خودخواه . من تنها . من دلسوز . من ساده . 

چه آرامشی در نوشتن است نمیدانم . اما می دانم که افکار پریشانم را دل کاغذ سخت در بر می گیرد. 

حال دیگر من تنها با خود آشتی کرده . حالا شده ایم من و من یعنی ما !! 

چه دنیای بزرگیست. 

دگر از دنیا چه می خواهم؟ همین که خدا با من است برایم کافیست.

پیله ای برای آرامش

می رود تا در سکوت خویش غرق شود. فارغ از هر اندیشه و دل مشغولی ای. خسته از هیاهوی روزانه، در گوشه ای از این دنیای خاکی سکنی می گزیند و به دور خویش پیله ای از آرامش می تند.

آسمان ابریست و هوای باریدن دارد. گویی به دنبال بهانه ایست برای بیرون ریختن بغض فرو خورده اش. تک و تنها درون پیله تنهایی اش به زمزمه باد گوش سپرده و باران را همراهی می کند.

به تماشای دنیای آدمها نشسته است و از دست نامردی های زمانه لب به شکوه گشوده است.

هر چه بیشتر در خود غرق می شود خود را تنهاتر حس می کند. به آفرینش و حکمتش می اندیشد و در تمام لحظه لحظه هایش حضور خدا را حس می کند .

به سکوت شب گوش فرا می دهد. اندک زمانی است که بی حوصلگی بر او غالب گشته  و با اندک ناملایمتی در باتلاق زندگی دست و پا می زند و پنجه نرم می کند .

بار دیگر بغض مهمان گلویش می شود . چشم هایش را می بندد و به آوازی که باد برایش سر داده گوش می سپارد . فضا پر شده از بوی نم و خاک ، بوی باران ، بوی شب بو!!!

بار دیگر به پیله خود پناه می برد و به مهمانی خواب می رود ...

خزان


آسمان غبار آلود و ابری

گوئی هوای باریدن دارد

باد صبحگاهی می وزد و در گوش تابستان نجوای پائیز را زمزمه می کند .

برگهای درختان به زردی می گرایند و تاب و توان گذشته را ندارند و با اندک ناملایمتی سرود وداع را سر میدهند و شاخه را با تمام خاطراتش بدرود می گویند و تسلیم باد و همبستر خاک می شوند .

قاصدکی میبینم ...

نگران فرداها و اسیر باد خزان.

حس عجیبیست ...

هوا پر شده از غربت دور و انسان عجب تنهاست !!!


سکوت شب


نمیدانم چرا خواب مهمان دیدگانم نمی شود؟!

ذهنم راکد مانده و تاب و توان گذشته را ندارد

دیگر قادر به تجزیه و تحلیل کردن وقایع نیست.

ادامه مطلب ...

حیات

 

به تماشای این جهان ایستاده ام 

مات و مبهوت ،

در گوشه ای ،

در ذهن خود مرور می کنم گذر این ایام را ... 

ادامه مطلب ...

قاصدک

پرواز کن قاصدک...  

تا می توانی اوج بگیر

دور شو از این خاک غریب

ادامه مطلب ...

دلتنگ...

دلتنگم...دلتنگ روزهای سپری گشته عمر، دلتنگ احساسی پاک در ساحلی دور افتاده ، دلتنگ بوی خاک و نم باران..
ادامه مطلب ...