هذیان

امروز صبح تو گزارش صبحگاهی پردیس گفت واسه کلاس ظهر مصاحبه می کنی؟ گفتم باشه ... زهرا هم مرخصی بود و من جانشین اش بودم استاد هم اومد ویزیت و تا دوازده طول کشید دیدم نزدیک های ظهر شده و مریض های  زهرا هم مونده میخاستم پیام بدم من مصاحبه نمی کنم و گفتم بی خیال زود بخش را جمع می کنم به مصاحبه برسم. .. بخصوص که امتحان مصاحبه دفعه قبلم را خیلی خوب داده بودم اعتماد به نفس داشتم

خلاصه رفتم آمفی تئاتر و پریسا یک مریض خانم آورده بود بسیار مضطرب بود وقتی ازش پرسیدم راحتی؟  گفت آره! سر صندلی نشسته بود و دست هاش را به هم قلاب کرده بود و هی به بچه ها و پریسا نگاه می کرد.. پرسیدم مضطربی؟ گفت نه... نمیدونستم چیکار کنم! هر چی تیر داشتم به سنگ خورد...یک دفعه با خشم و زیر لبی گفت اصلا حالم خوب نیست پرسیدم چیزی ناراحت تون می کنه؟ گفت حالم خوب نیست...فهمیدم یک جای کار می لنگه مریض همکاری که نداره هیچ؛گارد هم هست  تصمیم گرفتم برم سراغ اطلاعات هویتی اش شاید یخ اش باز شه اسم و فامیل اش را پرسیدم فهمیدم مطلقه است و تنها زندگی میکنه با افتخار گفت مستقل و تنها... خب منم فول دادم گفتم درآمد داری ؟ گفت نه فامیل بهم کمک می کنن.... از اینجا دیگه حرف نزد هر چی سوال پرسیدم جواب نداد رو می کرد به پریسا و می گفت خانم دکتر من که گفتم نمی تونم ...چرا باید برای من این اتفاق ها بیافته و.... سعی کردم توجه اش را جلب  کنم گفتم میشه سوالات ام را جواب بدید؟ یک دفعه گفت خفه شو!چهره اش عصبانی و ترسناک شد 

استاد اینجا مداخله کرد و مریض را آرام کرد و راضی به ادامه مصاحبه اش کرد و من مصاحبه را انجام دادم...وقتی تمام شد و مریک رفت استاد نقد زیادی کرد که زیاد سوال پرسیدی سوالات قضاوتی بود و باعث شد مریض گارد بشه... تون صدات جوری بود که مریض حساب  نمی برد ایمپاتیک نبود و.... خلاصه ترکیدم... چند تا البته نکته مثبت محدود هم داشتم خوبیش این بود بهم گفت مریض سختی بود حداقل اش اینه میدونم گند زدم ولی واقعا مریض سختی بود بعد استاد به پریسا گفت بدجنسی کردی چنین مریضی آوردی ؟ اونم گفت نه..تو بخش مریض عالی بود اولین بار ه که اینجور شد سحر هم در تایید ش گفت که اونم باهاش مصاحبه کرده اصلا اینجوری نشده... در اصل متهم شدم به آژیته کردن مریض. .. خودم هم در تعجب بودم یعنی چیکار کردم که مریض اینجور شد! تو سلف که بودیم پریسا گفت مریض تو بخش هم دو بار همینجوری کرده یک بار با پریسا یک بار با استاد ش!البته اونا شانس شون این بود که وقتی دیدن مریض داره مضطرب میشه از اتاق ویزیت فرستادن اش تو بخش

ولی من تو کلاس چنین آپشنی نداشتم ..

ناراحتی ام از اینه مریضی که می دونن ممکنه همکاری نکنه و حتی براش تشخیصی هم نذاشتن و تو تشخیص اش گیر کردن را با چه هدفی میارن کلاس؟!!! بیخود نیست دچار دیلوژن گزند و آسیب نسبت بهشون بشم؟ از ظهر واقعا ناراحتم نه از خفه شو مریض؛ اصلا اون بیمار روان هست و کمک لازم داره از خودم که  چرا نشانه ها را نادیده گرفتم

از اونایی که میدونستن چنین سابقه ای داره و بر می دارن میارن اش و تو کلاس دروغ میگن که هیچوقت این جوری نبوده 

نمی دانم نتیجه مصاحبه ام چه تاثیری رو استاد گذاشت اما قطعا فراموشش نمی کنه 

دلم یک ناجی میخاد نمیدونم چرا

حداقل به گوش استاد برسه که قبلا هم اینجوری شده. ..امیدوارم برسه 

پدر بزرگ

امروز دومین سال روز فوت پدر بزرگ ام هست روزی که فوت کرد و رفتم خونه اش فهمیدم نیست؛تازه فهمیدم چقد برام مهم بوده؛نقش پر رنگی تو زندگی مون نداشت حداقل اینه من ازش بدی ندیده بودم چند تا خاطره ی معمولی دارم؛ که همه اش مثبت ه؛یک خاطره ام مربوط به دوران پنجم دبستان میشه هر روز کیف سنگین مدرسه را با خودم میبردم دم عید بود و کیف اول مهرم بندش پاره شد دادسم تعمیر دوباره پاره شد دادیم تعمیر و گفت قابل تعمیر دیگه نیست کیف جدید بخر؛ کیف قدیمی خواهرم را برداشتم اونم روز اول نشده بند ش پاره شد؛گریه می کردم حالا چیکار کنم مامانم هم که عصبانی بود گفت کتاب هات را بریز تو پلاستیک ببر؛گفتم آخه آبروم میره جلو بچه ها... چقد احساس استیصال می کردم یادمه رفتم پیش برادر م اونم کار و درآمدی نداشت نمیدونم چی شد فکر کنم کیف سامسونت با خودم بردم تا عید؛عید که شد پدربزرگ ام بهم چهار هزار تومن عیدی داد خیلی اون موقع پول بود؛و مامانم گفت از بابات اجازه بگیر با این پول برم برات کیف بخرم؛عصری که مامانم رفته بود خرید یادم نمیره؛با هر زنگ تلفن و ایفون من ازجام می پریدم و ذوق می کردم و می پرسیدم مامانه؟ حتما میخواد رنگ کیف ام بپرسه البته هیچ کدام مامان نبود؛یادمه بلاخره شب مامانم اومد خونه و کیف برام نخریدم بود... نمی دانم چرا اما روز های بعد برام خرید

الان تو سن بیست و نه سالگی هنوز احساس ذوق و انتار اون روز م را تجربه مجدد می کنم دلم میخاد برگردم اون دوران خورم را بغل کنم بگم غصه ی کیف نخور هر چی بخوای برات می خرم

سخت گیری های والدین هم حدی داره 

خانواده بی پول و درمانده ای نبودیم اما این رفتار بر اثر اصول سخت گرانه همیشه بوده که مبادا در آینده زندگی شخصی  دچار مشکل بشیم

غرض از نوشتن کار پدربزرگ ام بود امروز تو روز یاد بودش؛خاطره زیادی ازش ندارم اما همین خاطره برام نقطه ی عطف ه؛ که باعث شد امروز تو کشیک تو پاویون به یادش اشک بریزم ... پیر مردی که اقوام اش ازش هزاران خاطره خوب دارن و بچه ها و نوه هاش نفری چند تا

روح ات شاد 

نیلوفرانه

انگار که از شهریور به وبلاگم سر نزدم..اینو الان از کامنت های پر محبت دوستان قدیمی فهمیدم

دلم خیلی گرفته

دیروز امتحان تخصص دادم

چقدر تو این چند ماه سخت درس خوندم..پشت هم چای و قهوه که خستگی یادم بره و فقط خوندم روزی بیش از ده ساعت خوندم... اما با امتحان سخت و غیر استاندارد دیروز خستگی به تنم موند... داغونم له له.. سر جلسه به ازای هر تستی که بلد بودم خدا رو شکر کردم انقد سوال ها رابلد بودم که سر جلسه فکر کردم رتبه ی خوبی میارم حیف که وقت کم آوردم و از سر عجله یک سری تست ها را غلط زدم

حالا هم با این جواب هایی که دارن موسسات میذارن حتی به مجاز شدن هم امید ندارم 

چقدر خسته ام خدایا 

انّ مع العسر یسری

تو برهه خاصی از زندگی هستم؛ تا چند سال پیش وقتی میخاستم خاطره ای تعریف کنم باید حواسم به سال خاطره می بود مثلا اگر میگفتم ده سال پیش یهو زمان خاطره می افتاد به هشت نه سالگی ام.. حالا به سنی که رسیدم می تونم بگم ده سال پیش؛دوازده سال پیش...

میتونم بگم سه سال از فارغ التحصیلی ام گذشت

می تونم بگم ده سال پیش دیپلم گرفتم...باورت میشه؟ ده سال! ! ده سال گذشت... انگار همین ماه پیش بود که ترم یک بودم... انگار همه اش دیروز بود... امروز شبیه آدمی شدم که بالای قله ی کوه نشسته و گذشته مثل رودپشت سرش و آینده اش جلو روی اش داره می گذره... 

دنیا جای عجیبه. ..یه روز هایی هست ؛سخت...

خیلی سخت...

آرزو میکنی بگذره؛بزرگ شی؛دبیرستانی شی؛ رشته تجربی بخونی؛دانشگاه قبول شی؛ یهو عاشق شی... یه حس عجیب و بکر... حسی که تا حالا نداشتی... حالا دلت میخاد درس ها تموم شه؛امتحان ها بگذره؛ همه ی فکر ت اینه زود تر از شر درس راحت شی...مستقل شی... ازدواج کنی... طرح ات تموم شه و یهو زندگی تموم شد! همه چی داری... هر چی از سال ها پیش آرزو داشتی ؛حالا داری!خونه؛مدرک؛ماشین؛کار؛همسر...

وای خدا! چقد اتفاق خوب یهو پشت سر هم برات می افته....

بعد تصمیم میگیری بری اروپا! یهو همه چی درست میشه؛ویزا ت میاد؛بلیط خوب گیر ت میاد؛ کارت جور میشه؛مرخصی ات جور میشه؛

دقیقا تو اوج همین لحظه بود که به همکارم گفتم خانم دکتر!یه چیزی عجیبه. .. هیچوقت نشده که تو زندگی ام کآری بدون گره و سختی راه بیافته... واسم مشکوک ه! نکنه موقع خروج جلوم را بگیرن و بگن ممنوع الخروجی. ..

همه چی داشت مثل آب خوردن و روی روال می رفت؛عالی... روز های طلایی... یهو دو روز مونده به پرواز از تهران شبانه خبر دادن مادر بزرگ فوت کرد؛تو دلم گفتم گیر و گره ای که دنبالش بودم همین بود!اتفاق افتاد! کمتر از بیست و چهارساعت با ماشین رفتیم تهران و با هواپیما برگشتیم؛ اولین سفر خارجی بود و حتی کسی نبود بیاد ما را فرودگاه بدرقه کنه... ساک را بستیم و رفتیم...

اون روز به دلم بد جور افتاده بود که دزد میاد... نمی دونستم خونه را به کی بسپرم... ساعت یک صبح بود آژانس گرفتیم و رفتیم فرودگاه؛ تو دلم یک جمله گفتم...خدایا خونه را سپردم به خودت....

وقتی رسیدیم فرودگاه بخاطر پر شدن پرواز ؛کارت پرواز ما را تو قسمت فرست کلاس زدن؛وای خدا! فرست کلاس مجانی. .. خدایا چقد همه چیز خوبه... خدای دمت گرم....

و دقیقا مثل همون موقع که داری سر یه بچه را گرم میکنی و غرق خنده است تا آمپول را بهش بزنی ... دقیقا همونجوری که یهو وسط شادی از درد آمپول نعره می زنه.... آمپول بزرگ را می خوری.... پات نرسیده پاریس بهت زنگ میزنن که دزد اومده و همه چیز را برده..... 

و اونجاست که آرزو می کنی شب و روزها ت بگذره... اونجاست که وقتی گوشی را قطع می کنی در بهت فرو میری.... چیکار می تونستم بکنم که نکردم؟ و میفهمی خیلی کار ها میشد بکنی اگر فقط چند ساعت فرصت می داشتی... اگر  و اگر و اگر و ای کاش و ای کاش و ای کاش...

اونجا که میگی کاش امروز زود تر فردا شه... کاش این روز ها زودتر بگذره... کاش این عوضی حروم زاده دستگیر شه... کاش طلاها پیدا شه....

کاش زود تر برگردم ایران. .. کاش هیچوقت نرفته بودم. ...

این روز ها دوباره تو روز های عسر گیر کردم... اما میدونم میگذرد. .. فقط امیدوارم بدتر از این پیش نیاد. ...برام دعا کنید

 

بر گشتم

یه سفر کوتاه یک ماهه رفتم خارج دو روز از رسیدنم نگذشته بود که خبر دادن دزد رفته تو خونه .. اینکه تو این یک ماه بهم چی گذشت تا برگشتم ایران یک طرف... اینکه نرسیده از راه ؛کارم شده رفتن از این آگاهی به اداره آگاهی دیگه یک طرف. .. حالم خوب نیست.... چند شبه نمی تونم بخوابم... می ترسم... 

چرا فکر می کنم خدا دیگه صدام را نمی شنوه. ..شبی که رفتم فرودگاه به دلم بد افتاده بود که دزد میاد فقط یک جمله تو دلم گفتم که خدایا خونه را به خودت می سپرم

ولی نشد...

نمی دونم تا کی باید با این کابوس های شبانه و ترس سر کنم.... دلم میخاد برای همه ی در ها کلی قفل بزنم.. چار چوب فولادی بذارم... دیگه از همه چیز می ترسم... 

حس بدی ه... همه اش فکر می کنی یکی تو خونه است.. یکی تو حیاط ه.. یکی از تو کوچه خونه را زیر نظر داره... 

کاش این شب های طولانی تموم بشه...

کاش .... این ترس ها و فکر های ترسناک از بین بره...

کاش هیچوقت این اتفاق نیافتاده بود...

کاش دوباره بتونم مثل قبل با احساس آرامش بخوابم....

ایران

آسمان همه جا همین رنگ است

اما دلم کشور م را می خواهد

ایران☫

وبلاگ عزیزم

دلم برات تنگ شده وبلاگ عزیزم

امشب دلم گرفته....

باز هم خاطرات...

باز هم سوال...

باز هم هزاران چرا...

هزار هزار اما و اگر 

و بارها مرور....

که واقعا چی شد که نشد؟ 

واقعیت چی بود؟

خیال بود یا نبود.....

تو خیلی سال ه با منی...

خیلی سال ه میدونی....

چرا رها نمیشم از فکر .....فکر تکراری. ...

رها نمیشم از خیال بی پایه...

هه... خیال مگه پایه و اساس هم داره. ..

من و تو سال هاست همدم هم هستیم فقط هیچوقت تمام خواننده هات را نشناختم...

وبلاگ عزیزم❤❤❤

گم شده ی دوران دانشجویی

یه روز هایی عجیب دلم برای دانشجویی تنگ میشه..برای بخش..برای امتحان. .. برای کلاس... برای اون روز هایی که با عشق و اشتیاق درس میخوندم..نه حالا که از درس خوندن خسته میشم و از کتاب  خوندن زیاد لذت نمی برم..

همه اش فلاش بک میزنم به گذشته....انگار یه چیزی را گم کردم انگار سر رشته از یه جایی به بعد از دستم در رفت...خوب که نگا می کنم متوجه میشم از این جا به بعدش را تصور نکرده بودم؛ یعنی امروز رسیدم به سقف آرزو های کودکی... به رویاهایی که شب ها قبل خواب مرور می کردم؛ اینکه پزشک بشم؛ تو بیمارستان کار کنم؛ازدواج کنم ...دیگه بیشتر از این را پلان  نداشتم؛ چون فکر می کردم سی ساله شدن آخر دنیا است..کسی بیشتر از سی عمر نمی کنه. .. اما حالا 28 سالمه؛  تا حالا طبق آرزوهای کودکی ام پیش اومدم از اینجا به بعدش را پلان نریخته بودم... کاش دوباره 12 ساله بشم و به از این جا به بعدش را هم فکر کنم و به مغزم جهت بدم.... 

همه اش از خودم می پرسم واقعا هفت سال دانشجو بودی؟

چی شد؟ کجا رفت؟مثل برق گذشت... بعد دو سال و چند ماه هنوز تو روز فارغ التحصیلی موندم.... از اونجا به بعد دیگه زمان برام متوقف شد.... هنوز دلم میخاد دوباره اینترن بشم... دوباره استاژر بشم.... اصن برگردم به فیزیوپاتی. .. یا حتی ترم یک... میخام دوباره شروع کنم...یه چیزی تو اون دوران جا مونده که نمی تونم دست از سرش بر دارم... می دونم چیه. .. من تو دوران دانشجویی ام زندگی نکردم.... ازش لذت نبردم.... اصن خوش نگذروندم؛ همه ی دوران دانشجویی ام با کتاب و کتابخونه و امتحان گذشت تا استریت استعداد درخشان بشم و وزارت خونه هم بدون هیچ توضیحی  منو حذف کنه. ... تاداااا. .. دود شد رفت هوا.... تمام زحمات هفت ساله ام را یک تنه اونا به گند کشیدن. ..دیروز رفته بودم مدرسه تیزهوش برای معاینات دانش اموزی؛دختر 14 ساله را معاینه کردم که تو سه ماه 6 کیلو کم کرده بود و بی اشتهایی عصبی داشت اونم فقط بخاطر امتحان المپیاد.... خیلی دلم میخاست بهش بگم من تا ته این راه را رفتم؛هیچی نبود.... هیچی.... اینجا نه کسی براش مهمه که با معدل الف فارغ التحصیل شدی یا با سه سال عقب موندگی. .. نه براش مهمه که جز دانشجویان برتر بودی یا آخر اخری. ..اینجا این چیز ها برا هیچکی مهم نیس... می فرستن ات تو یک روستا یه پیت نفت هم میدن دستت که زمستون ها بخاری نفت کنی و تو دور افتاده ترین روستاهای کشور به دور از خانواده و اقوام ات زندگی کنی...شاید یکی بگه پس اون روستایی ها چی بگن؟ اونا هم درسته که محروم هستن و سختی دیده؛ اما شرایط شون با ما فرق داره؛ اونا تو همون محیط به دنیا اومدن؛بزرگ شدن

؛ خانواده و دوستان شون اونجا هستن؛ زیستن تو اون شرایط را بلدن و کاملا بهش عادت دارن؛اما یه بچه شهری که با امکانات شهر بزرگ شده نمی تونه تو اون شرایط طاقت بیاره و به خصوص که باید دور از دوست و فامیل و اقوام هم زندگی کنه.و حتی مرخصی نداشته باشه که بتونه بیاد شهر خودش تا به کار های اداری اش مثل کار بانکی یا ویزیت متخصص اش برسه.... اما ما به جرم پزشک بودن تمام این شرایط را باید تحمل کنیم....همه اش به درک.... حتی همه ی نگفته هام هم به درک.... امتحان دستیاری را کجا ی دلم بذارم. .. سال ها ست رنگ یک سفر و یا مهمونی را ندیدم و اگر هم دیدم بی استرس و بدون فکر درس و مریض نبود.... 

بذار از اینجا به بعد را دوباره خیال کنم.....

به اینکه همه چی درست خواهد شد.... 

یه وقتایی مجبور بری پیش یکی؛هفتاد هزار تومن ویزیت بدی تا اون فقط بهت چند جمله بگه:

تو آرزوی خیلی ها هستی.... میدونی تو دبیرستان ها چند نفر دوست دارن جای تو باشن؟ خودت مگه دبیرستانی نبودی؟چقد دلت میخاست پزشکی قبول شی؟میدونی چند تا دانشجوی پزشکی دوست دارن جای تو باشن؟تو برو از هر اینترن و استاژری که دیدی بپرس آرزوت چیه؟همه میگن دوست داریم زود تر تموم بشه پایان نامه را دفاع کنیم بریم طرح...

حالا برو از طرحی بپرس آرزوت چیه؟

میگه طرحم تموم شه!

خیلی ها دوست دارن ازدواج کنن و یک زندگی آروم داشته باشن

آخه تو چرا نمی فهمی آرزوی خیلی ها هستی. ..

و من هنوز باورم نمیشه ... چرا امروز م آرزوی طلایی دوران کودکی ام بود اما نمی دونم چرا دیگه برام مهم نیس..... انقد که سر خورده شدم..... 

هنوز هم کشورم را دوست دارم... میدونم بیرون از اینجا هم هیچ خبری نیست... بدتر از اینجا نباشه بهتر که نیست... میمونم و با شرایط می سازم...فقط یک مقدار تلاش لازمه تا همه چی را بهتر کنم...

ان مع العسر یسری...

قصه ی تکراری

جهان پر است

از قصه های تکراری

از آدم هایی که نرسیدند

چه به مقصد،چه به مقصود

آری...

فقط قصه ی ما نبود که انتها نداشت (نا تمام ماند )

#نیلوفرانه

شهر دانشجویی

دیشب تو راه برگشت از اصفهان؛ هتل جهانگردی سمنان موندیم تا صبح ادامه راه بدیم... تو راه داشتم با خودم فکر می کردم امسال اگر رتبه ام خوب شد اشتباه پارسال را نکنم و همه جا را بزنم؛ حتی استان دوره دانشجویی.... وقتی رسیدیم هتل داشتم پمفلت شعب اش را مطالعه می کردم می خاستم ببینم کیش هم هتل داره یا نه؟!! یهو چشمم خورد به هتل جهانگردی رفسنجان... دلم تنگ شد.. بعد این همه سال برای اولین بار دلم برای رفسنجان تنگ شد.... دوباره دلم خواست دانشجو بشم؛ دوباره برگردم رفسنجان...دوباره برم آزمایشگاه بافت... سالن تشریح..... دوباره با بچه ها شب بریم پیتزا فروشی... دلم عجیب براش تنگ شد... انگار همه روز های بدی که اونجا داشتم از یادم پاک شد؛ نزدیک های صبح خواب دیدم برگشتم رفسنجان... اما شهر را دیگه نمی شناختم... هیچ ساختمون نبود... همه ساختمون ها را خراب کرده بودن و زمین ها را گود کرده بودن... انگار داشتن کلی پل و خیابون جدید میساختن. . اسم میدان ها عوض شده بود... خوابگاه را پیدا نمی کردم... حتی خوابگاه تو بیمارستان هم خراب شده بود و  زمین گود شده بود... همه جا پر از خاک سیاه بود.... با ترس از خواب پریدم... تمام راه تا مشهد تو فکر خوابم بودم.... نمی دونم روزی دوباره به اونجا بر می گردم یا نه؟ اما اگر فرصتی داشتم که دوباره هجده ساله بشم.... دوباره ترم اولی بشم..... این بار از دوران دانشجویی ام جور دیگری استفاده خواهم کرد. ..فرصتی که هرگز عملی نخواهد بود