یه سال دیگه هم گذشت و چه زود و چه دیر.
یاد این جمله افتادم : ناگهان چقدر زود دیر می شود...
یه سال با تمام خاطرات خوب و بدش ، با تمام شادی ها و ناراحتی هاش ، با تمام تجربه های تلخ و شیرینش...
تو ذهنم دارم این یک سال رو مرور میکنم. مثل یه فیلم میمونه که یکی از بازیگراش هم خودم بودم.
نمیدونم سال جدید چه پیش خواهد آمد.. اصن خدا این فرصت رو بهم میده که باشم ؟ نمیدونم اما امیدوارم سالی بهتر و پربارتر از امسال باشه... الهی آمین.
امیدوارم واسه دوستان هم سالی پر از آرامش . سلامتی . شادی . موفقیت و دل خوش باشه.
...........................................................................................................................
بگذار هـَمانجا بماند.
فقط از لا بـہ لاے اشتباه هایت،یڪ تـَجربـہ را بیرون بڪش.
قــآب ڪن و بزטּ بـہ دیوآرِ دلِت ...
دلت را محڪمــ تر اگر بتڪانے تمامـِ کینــ ه هـآیت هـَمـ مے ریزد.
و تمامـِ آن غمـ ـهاےِ بزرگ و همـہ ےِ حَسرت ها و آرزوهـآیت ...
حالا آرامـ تر، آرامـ تر بتَڪاטּ تا خاطره هایت نیفتد !!!
تلــخ یا شیریـטּ ، چـہ تفـآوتـــ مے ڪند؟؟؟
خاطره، خاطره استـ ... بــآید باشد،بــآید بِماند ...
ڪافے ست؟؟؟
نـَہ ، هنوز دلـَت خـآک دارد...یڪ تڪاטּِ دیگر بس است!!!
تڪاندے؟؟؟ .... دِلت را ببیـטּ چـِقدر تمــیز شد...
دلت سبڪ شد؟؟؟
حالا ایـטּ دل جاےِ " او " ست...دعوتش ڪـُن...این دل مال " او " ست...
همـہ چیز ریخت از دلت،همـہ چیز اُفتاد و حالـآ...
و حالـآ تو ماندے و یڪ دل...یڪ دل و یڪ قـآب تـَجرُبـہ...
یڪ قاب تجربـہ و مُشتے خاطره...مُشتے خاطره و یڪ " او "...
خـانـہ تـِڪانے دلـت مبـارڪ :)
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان
پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند ....
فردا و پس فردا رو مرخصی گرفتم. آخه قراره برم کارآموزی نقشه خوانی و کار با قطب نما .
البته هنوز ساعت دقیقشو نمیدونم فقط میدونم چهارشنبه عصر شروع میشه.البته فردا تا ظهر میتونستم بیام سر کار اما چون محل کار خارج شهره دردسر داره . از طرفی حوصلم نمیشه با ماشین بیام پس همون بهتر که برم مرخصی...
اصن چقدر کار و کار و کار؟؟؟ خودمون رو غرق کار کردیم و از زندگی غافلیم و دلمون خوشه که داریم زندگی می کنیم!! اینطور نیس؟؟
البته سعی کردم بجز کار یه تایمی رو به کارها و دلخوشی هایی که دارم اختصاص بدم. مثلا خانواده ، دوستان ، ورزش( سنگ و غار )، . عاشق حیوونا و پرنده ها ، گل و گیاها هم هستم. تو روزای تعطیل به گلدونای آلوئه ورام میرسم و پاجوش هایی که زدن رو برمیدارم و تو یه گلدون دیگه میکارم...
آره دلخوشی ها کم نیست......
...................................................................................................................
پ ن1 : دیروز از تو باغ چندتا گل وحشی زرد و آبی و سفید رنگ چیدم و گذاشتمشون تو یه لیوان آب روی میز کارم. وای که چقدر خوشکلن.. بهم کلی انرژی میدن.
پ ن2 : خدا جونم شکرت که هستی.
پ ن 3 : از اینکه فصل بهار تو راهه و دوباره تمرینای غارمون شروع میشه خوشحالم.
زندگی آن نیست که دیگران از آن حرف میزنند و در کتابهایشان از آن مینویسند...
زندگی چیزی است که کسی از آن حرفی نمیزند و در هیچ کتابی چیزی از آن نمینویسد.
زندگی کاغذ سفیدی است که تو خود باید لمسش کنی، نقاشیاش کنی، رنگش کنی و زندگی اش کنی ...
و اگر گاهی نقاش بزرگ در نقاشیات دستی برد به او و دستهای استادانهاش اعتماد کنی.
....................................................................................
پ ن : حکایت رفاقت ، حکایت سنگهای کنار ساحله . یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت ، بعدش یکی یکی پرتشون میکنی تو دریا . اما یه وقتایی سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچوقت نمی تونی پرتشون کنی ...
..................................................................................................................
پ ن : فردا سالگرد پدربزرگمه . باورم نمیشه که یکسال پیشمون نبوده . روحش شاد...