خداحافظ کار

بالاخره طاقتم تاب شد و نتونستم بیشتر از این زیر بار حرف زور برم و قید کار تو شرکت رو زدمو کیفمو برداشتمو وسط ساعت کاری زدم بیرون.

ادامه مطلب ...

قاطی پاتی

پ ن ۱ : این دو روز رفتم شبکه دامپزشکی واسه کارآموزی . از این به بعد آزمایش کلسیم و فسفر هم به آزمایشام اضافه شد .بهتره بگم کارم بیشتر شد

روز اول حدود ۳ ساعت کارآموزی و امروز هم ۱ ساعت ! واسه هر روز هم ۵۰ تومن گرفتن!!چطور حساب کتاب کردن خدا میدونه    

پ ن ۲ :نمیدونم توی اولین جلسه تمرین غار چه بر سر  انگشتم اومد .یکم درد میکنه .امیدوارم آسیب ندیده باشه .

.....................................

بعد نوشت : بعد از چند روز دوباره بخوای بیای سر کار حالگیری هستا... از وقتی اومدم روپوشم رو پوشیدم و بعد صبحونه و تا الان هم تو نت بودم.زنگ زدم سالن تولید انگاری امروز سفارش ندارن و تولید بی تولید (خداروشکر) باید امروز چک کنم و مواد شیمیایی که واسه کلسیم و فسفر لازم دارم رو سفارش بدم.

خدا جونم چرا من اینقد بی انرژی ام ؟؟

سال ۹۱


یه سال دیگه هم گذشت و چه زود و چه دیر.

یاد این جمله افتادم : ناگهان چقدر زود دیر می شود...

یه سال با تمام خاطرات خوب و بدش ، با تمام شادی ها و ناراحتی هاش ، با تمام تجربه های تلخ و شیرینش...

تو ذهنم دارم این یک سال رو مرور میکنم. مثل یه فیلم میمونه که یکی از بازیگراش هم خودم بودم.

نمیدونم سال جدید چه پیش خواهد آمد..  اصن خدا این فرصت رو بهم میده که باشم ؟ نمیدونم اما امیدوارم سالی بهتر و پربارتر از امسال باشه... الهی آمین. 

امیدوارم واسه دوستان هم سالی پر از آرامش . سلامتی . شادی . موفقیت و دل خوش باشه.  


........................................................................................................................... 

 

دِلـت را بتـِڪاטּ ...  

غُصـّہ هایت ڪـہ ریخت،تو هـَم،همـہ را فراموش ڪن

دلت را بتڪاטּ...اشتباهـآیت وقتے افتاد رو

بگذار هـَمانجا بماند.  

فقط از لا بـہ لاے اشتباه هایت،یڪ تـَجربـہ را بیرون بڪش.  

قــآب ڪن و بزטּ بـہ دیوآرِ دلِت ...  

دلت را محڪمــ تر اگر بتڪانے  تمامـِ کینــ ه هـآیت هـَمـ مے ریزد.  

و تمامـِ آن غمـ ـهاےِ بزرگ و همـہ ےِ حَسرت ها و آرزوهـآیت ...   

حالا آرامـ تر، آرامـ تر بتَڪاטּ تا خاطره هایت نیفتد !!!  

تلــخ یا شیریـטּ ، چـہ تفـآوتـــ مے ڪند؟؟؟  

خاطره، خاطره استـ ... بــآید باشد،بــآید بِماند ...  

ڪافے ست؟؟؟  

نـَہ ، هنوز دلـَت خـآک دارد...یڪ تڪاטּِ دیگر بس است!!!  

تڪاندے؟؟؟ .... دِلت را ببیـטּ چـِقدر تمــیز شد...  

دلت سبڪ شد؟؟؟  

حالا ایـטּ دل جاےِ " او " ست...دعوتش ڪـُن...این دل مال " او " ست...  

همـہ چیز ریخت از دلت،همـہ چیز اُفتاد و حالـآ...  

و حالـآ تو ماندے و یڪ دل...یڪ دل و یڪ قـآب تـَجرُبـہ...  

یڪ قاب تجربـہ و مُشتے خاطره...مُشتے خاطره و یڪ " او "...  

خـانـہ تـِڪانے دلـت مبـارڪ :) 

کار و زندگی

فردا و پس فردا رو مرخصی گرفتم. آخه قراره برم کارآموزی نقشه خوانی و کار با قطب نما .

البته هنوز ساعت دقیقشو نمیدونم فقط میدونم چهارشنبه عصر شروع میشه.البته فردا تا ظهر میتونستم بیام سر کار اما چون محل کار خارج شهره دردسر داره . از طرفی حوصلم نمیشه با ماشین بیام پس همون بهتر که برم مرخصی...

اصن چقدر کار و کار و کار؟؟؟ خودمون رو غرق کار کردیم و از زندگی غافلیم و دلمون خوشه که داریم زندگی می کنیم!! اینطور نیس؟؟

البته سعی کردم بجز کار  یه تایمی رو به کارها و دلخوشی هایی که دارم  اختصاص بدم. مثلا خانواده ، دوستان ، ورزش( سنگ و غار )، . عاشق حیوونا و پرنده ها ، گل و گیاها هم هستم. تو روزای تعطیل به گلدونای آلوئه ورام میرسم و پاجوش هایی که زدن رو برمیدارم و تو یه گلدون دیگه میکارم...

آره دلخوشی ها کم نیست......

...................................................................................................................

پ ن1 : دیروز از تو باغ چندتا گل وحشی زرد  و آبی و سفید رنگ چیدم و گذاشتمشون تو یه لیوان آب روی میز کارم. وای که چقدر خوشکلن.. بهم کلی انرژی میدن.

پ ن2 : خدا جونم شکرت که هستی.

پ ن 3 : از اینکه فصل بهار تو راهه و دوباره تمرینای غارمون شروع میشه خوشحالم.

شکوفه بهاری

تقریبا یه هفته ای میشد که بعد از ناهار توی باغ نرفته بودیم.

امروز رفتیم....

وای نمیدونید که چقد زیبا شده بود.هر چه از زیباییش بگم کم گفتم.تصورشو بکنید.زمین  یکدست سبز پوش ...یک طرف درختای بدون برگ ، اون طرف تر درختای نارنج که هنوز نارنج سر شاخه هاش هنر نمایی میکنه و از همه زیباتر درختای بادومی که غرق در شکوفه بودن. وای خدا جونم چقد زیبا هست. من که عاشق این طبیعتت هستم. ازش لذت میبرم خیلی زیاد.....

درخت بادوم زیباترین لباسی که میشد رو به تن کرده بود و به بقیه درختا فقر فروشی میکرد. . . 

منم مثل همیشه چندتا عکس گرفتم...  

.............................................................................................. 

پ ن : قایقی خواهم ساخت/ خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب

کنکور...

و اما امتحان ارشد امسال  :

حوزم دانشکده حقوق و علوم سیاسی بود. 

کارتمو با راهنمایی که جلو در حوزه هس چک میکنم.باید برم طبقه سوم اتاق 118. 

هیچ چهره ای برام آشنا نیس! آخه رشته تربیت بدنی که رشته خودم نبوده شرکت کردم.... یاد روزای دانشگاه افتادم بعضی از واحدهای عمومی رو باید میومدیم خوابگاه ارم. 

عقربه ساعت که به 3 رسید اجازه دادن شروع کنیم. 

منکه چیز زیادی نخونده بودم اما بنظرم از پارسال راحت تر بود. اکثر سوالای زبان رو جواب دادم. 

امیدوارم که درست زده باشم. 

موقع امتحان که میشه آدم افسوس میخوره که چرا بیشتر تلاش نکرده.آخه نصف بیشتر اونایی که شرکت کرده بودن سیاهی لشکر بودن از جمله خود من!! 

این کنکور هم مثل بقیه کنکورای دیگه تموم شد. 

آره ... همه چیز بالاخره یه روز تموم میشه و چقد خوبه که خوب تموم شه. 

.......................................................................................................... 

پ  ن : سکوت شب رو دوس دارم... پر از آرامش. تفکر. آدمو به عمق وجود خودش میبره

یه زنجیر طلا دارم 30 تومن !!!

لباسامو زود تنم میکنم تا آبجیم رو تا یه مسیری برسونم. هوا ابری بود اما هوای باریدن نداشت.

به مقصد میرسیم . راهنما میزنم و کنار می ایستم . هنوز آبجی پیاده نشده که میبینم یه آقایی که سن وسال زیادی هم نداشت در عقب رو باز کرد و گفت آقا ولیعصر!!! ما هم با تعجب نگاش کردیم و گفتیم چی؟؟ دوباره مقصدشو گفت.اصن انگار متوجه نبود که ما مسافرکش نیسیم انگار تو یه فاز دیگس..

جواب دادم ما مسافر سوار نمیکنیم.

انگار حرفمو نشنید و داره سوار میشه که آبجی گفت آقا ما نمیریم...

هنو در ماشین رو نبسته و سرش به طرف داخل خمه که یه دستمال رو از تو جیبش در میاره و میگه خانم یه زنجیر طلا دارم .30 تومن میفروشمش  نمیخواین ؟؟؟

نه آقا نمیخوایم.

در رو میبنده اما کنار پنجره وایساده و میگه کمتر هم میدم .قفل در رو میزنم.

هیچی دیگه اونم رفت .

یکم جلوتر یه اتوبوس تو ایستگاه وایساده 

به طرف اتوبوس حرکت میکنه و فک کنم میره تا زنجیر رو به راننده بده. زودی پیاده شد انگار راننده هم نخواسته .

آخه حرکاتش خیلی مشکوک و تابلو بود

خدا میدونه اون زنجیر طلا رو از کجا آورده بود و چه جریانی داشت . وای اون لحظه حس خوبی نداشتم.

بجا اینکه این جوون دنبال کار و بارش باشه یه زنجیر گرفته دسشو .....


هر وقت تنهام یا با آبجی سوار ماشینیم همیشه قفل درها رو میزنم. آخه کار از محکم کاری عیب نمیکنه...اینطور نیس؟؟؟


بارون صبحگاهی

سلااااام....

حال و احوالتون؟؟خوبید؟؟

تا حالا شده زیر لب یه زمزمه ای کنید و از خدا چیزی بخواید؟؟

امروز صبح که از خواب بیدار شدم دلم هوای بارون کرده بود...به این فکر کردم که خیلی وقته بارون نیومده کاش بارون می اومد...وای باورتون نمیشه وقتی که رفتم تو حیاط ، دیدم که همه جا خیس بارونه... با صدای بلند و تعجب آوری گفتم که بارون اومده؟؟ مامانیم هم جواب داد که آره...

اصن باورم نمیشد.خدا جونم شکرت... خدا ازهمه چیز آگاهه حتی اون زمزمه ای که من زیر لب گفتم و آرزوی بارون کردم رو هم شنیده...این ینی خدا همیشه حواسش بهم هست ...

خدایا شکر........

وای که چقد دوس دارم برم زیر بارون قدم بزنم...اما چه میشه کرد که باید سر کار باشم