خداحافظ کار

بالاخره طاقتم تاب شد و نتونستم بیشتر از این زیر بار حرف زور برم و قید کار تو شرکت رو زدمو کیفمو برداشتمو وسط ساعت کاری زدم بیرون.

دیگه مثه قبل نبودم که از بیکاری و پرداخت قسط و هزینه های دیگه نگران باشم. خدا بزرگه...

ماه اردیبهشت انگار میخواد حکم شب یلدا رو بازی کنه و قصد تموم شدن نداره 

اولش که با رفتن به جلسه انجمن و دیدن یه دوست به بهترین شکل ممکن شروع شد و در نهایت با خانه نشینی در حال تموم شدنه 

البته هیچ گله و شکایتی ندارم.. 

بعد از ۳ سال کارمداوم ؛ خونه نشینی هم صفایی داره... 

تا به خودم میام میبینم عصر شده و اصن متوجه نشدم کی عقربه های ساعت عددها رو یکی یکی شمردن و جلو رفتن ؛ برعکس سر کار که هر ساعتش هزار سال طول میکشید !! 

بد دوره و زمونه ای شده .  

انگار ارزش آدما به میزان پولیه که میگیرن. اصن کار صادقانه مهم نیست. جقد بضی آدما از لحاظ شخصیت پائین هستند ؟؟؟ 

براستی که شعور و شخصیت رو نمیشه با مدرک بالا بدست آورد. نمیدونم چرا بعضیا فکر میکنن حال که دو کلاس بیشتر درس خوندن و یه مدرک دکترا گرفتن عقل کل هستن و عالم و آدم باید جلوشون سر تعظیم فرود بیاره!! 

نمیدونم چرا تو ذات بعضی آدما هست که جلو روی آدم یه طور هستن و پشت سر آدم یه طور دیگه!!  

حرف که باهاشون میزنی حرفات رو 180 درجه تغییر میدن و از زبونت یه چیز دیگه میسازن که خودتم از شنیدنش انگشت به دهن میمونی !! 

تنش کاری منم از روزی شروع شد که مسئول فنی جدید اومد. تنها من نبودم که باهاش مشکل داشتم , همه ی بخش اداری باهاش مشکل داشتن.حتی شنیدم که قسمت کارگری هم از دستش شاکین. 

بیشتر از همه هم با من لج بود آخه چند بار از من خواسته بود تا در یکسری کارها کمکش کنم . منم کوتاهی نکردم. اما وقتی دیدم که لطف و محبت منو وظیفم میدونه اعتراض کردم و دیگه واسش انجام ندادم 

کم کم چهره ی قبیحش برام مشخص تر شد . جالب اینجا بود که روسای شرکت این تصور رو ازش نداشتن و عالم و آدم رو بد و ناسازگار میدونستن و اون رو درستکارترین فرد روی زمین. 

خدا خواست و شرایطش رو پیش آورد تا در یک فرصت که حتی فکرش رو نمیکردم از اون شرکت برم. 

سر نوشتن یه گزارش آنالیز و درست کردن یه الم شنگه جدید از اون گزارش بی زبون و گرفتن جلسه و  شروع بحث و جدل ها.... تا حالا پیش نیومده بود که بحث هایی به این شکل رو تجربه کرده باشم 

بغضی که در گلو داشتم بدجوری اذیتم میکرد اما هر جور بود نذاشتم شکسته بشه و با تمام توان از خود و زحمتایی که تو این سال ها براشون کشیده بودم حمایت کردم... 

و در نهایت به دلیل نمک نشناسی رهایشان کردم و آمدم... 

چند روز پیش بهم زنگ زدن که برگرد.گفتم با شرایط و قرارداد جدیدی که از نظام دامپزشکی میگیرم حاضر به بازگشتم. قبول نکردن 

............................................................ 

پ ن 1 : خدایا شکرت که هستی.. 

پ ن 2 : انگار تمرین امروز غارمون کنسله پیشنهاد دادم اگه بشه بجاش سنگ کار کنیم. هنوز بهم خبر ندادن ...

نظرات 1 + ارسال نظر
عرفان سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 09:52 http://dastforosh.blogsky.com

خسته نباشی. توی این سیاه زمستونی این چه کاری بود خانم؟! راست می گی گاهی عرصه بدجور به آدم تنگ می شه. ام چه خوب که یه جایی رو داری که یه غاری هست که بهش پناه ببری و مشکلاتت رو فراموش کنی

سلامت باشی.کار کردن یه نوع تفریحه اما وقتی آسایش و آرامش از آدم سلب بشه همون بهتر که ....به نداشتن کار به دید یه مشکل نگاه نمیکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد