هوای عجیبیست!!
بغضی نترکیده که سنگینی چندانی ندارد مجالی برای دیدار گونه و اشک نمی گذارد.
چقدر خودخواهانه به خود اندیشیدم...
هوای آشنایی است و من در این هوا چه غریبه !
دگر بغضی در گلو نیست اما نمی دانم این اشک ها از پی چیست؟؟
آسمان شهر بار دیگر ابریست اما در سر خیال باریدن ندارد .
من در سکوت اتاق غرقم.
من خودخواه . من تنها . من دلسوز . من ساده .
چه آرامشی در نوشتن است نمیدانم . اما می دانم که افکار پریشانم را دل کاغذ سخت در بر می گیرد.
حال دیگر من تنها با خود آشتی کرده . حالا شده ایم من و من یعنی ما !!
چه دنیای بزرگیست.
دگر از دنیا چه می خواهم؟ همین که خدا با من است برایم کافیست.
غمه دیگه می آد و توی خونه دل آدم لونه می کنه؛ گاهی چنان سنگین که گویی عزم رفتن نداره. اما میره. فقط طاقت بیار
اینم دعا بود در حقم کردی؟
کدوم دعا؟؟
همون که گفتی:گاهی یه غم کوچولو توی دلت بشینه.
غم هارا اندک اندک مچاله میکنم
دیگر نمی توانند مرا زمین بزنند
فقط... با آنها مقابله میکنم