سریع خودمو میرسونم خونه.لباسامو عوض میکنم و ست غارم رو برمیدارم سوار ماشین و حرکت به سمت پشت مله(محل تمرین).
وای که چقد دلم هوای تمرین رو کرده.دلم واسه ابزارام،سکوت شب اونجا و چراغای شهر که چشمک میزنن و حتی سگایی که یادمه موقع کارآموزی دزدکی رفته بودن سراغ ناهار بچه ها تنگ شده!! 3هفته ای میشد که تمرین نرفته بودیم.
4تا از دوستان اومده بودن و کارگاه نصب شده بود و یکی هم رو طناب بود....
تا ساعت 9 تمرین کردیم . تمرین خوبی بود به من کلی انرژی داد و لذت بردم . اصن یادم رفته بود که سرما خوردم و گلوم درد میکنه!!
زود وسائلامون رو جمع میکنیم و راهی خونه میشیم و قرارمون میشه واسه فردا ساعت 4 عصر که برنامه غار شادابه.
خونه که رسیدم اصن حال جمع کردن وسایلامو نداشتم و ترجیح دادم شامم رو بخورم و بخوابم.
طبق معمول ساعت6:30بیدار میشم و 7 از خونه میزنم بیرون و سلام کارو زندگی و یه روز جدید...
گلودردم بدتر شده بود اونقد که حوصله کار کردن نداشتم.به این فکر میکردم که عصر چطوری برم برنامه؟ تازه قرار بود شب دهانه غار بخوابیم و صبح زود کارنقشه برداری رو شروع کنیم.
تو همین فکرا بودم که درد زانو رشته افکارم رو پاره کرد.آخه زانوم محکم خورد لبه ی میز.خیلی بد بود و از شدت درد به خودم میپیچیدم....
وای که چه روزیه امروز اون از گلوم اینم از زانوم
زنگ میزنم به سرپرست برنامه و بهش میگم حالم زیاد خوب نیس و اگه اشکال نداره فردا با دوستانی که دیرتر حرکت میکنن بیام.اما قبول نمیکنه...
زودی آزمایشام رو انجام میدم.رو یه کاغذ وسایلی که قراره بردارم رو لیست میکنم آخه هیچ کدوم از وسایلام جمع نیس و زمان زیادی هم ندارم.
5شنبه هست و مامانم تا عصر کلاسه. زنگ میزنم بابایی و میگم قراره امروز برم و ازش خواهش میکنم واسم یه غذایی درست کنه.اونم میگم باشه...بابا جونم دستت درد نکنههههههههههههههه مسی
برگ مرخصی رو پرمیکنم (3ساعت ).
خونه میرسم.ناهارم رو میخورم و بعدش مشغول جمع کردن.
وسایلامو کنار کوله میزارم و یه نگا به لیستی که نوشتم میکنم تا چیزی از قلم نمونده باشه.
در همین حین آبجیم میاد و میگه چشمتو ببند!! میگم واسه چی؟؟میگه حالا ببند.
منم میبندم...
صدا در کمد میاد یه چیزی از توش برمیداره و مگه حالا باز کن
باز میکنم میبینم یه کمپینگه.... میگه واسه تولدته...میخواسته روز تولدم بهم بده اما گفته شاید تو این برنامه لازمم بشه بخاطر همین زودتر بهم داده (16 مهر تولدمه).
اصن انتظارشو نداشتم.واقعا غافلگیرشدم.میبوسمش و ازش خیلی تشکر میکنم.وای که چه کادو خوبی بهم داد.خیلیییی خووووب
تقریبا همه چیزامو برداشتم. چقدم سنگین شده.
دقیقا ساعت 4بود که وارد دفتر شدم.از on time بودن خوشم میاد...
ساعت 5 بود که از دروازه قرآن گذشتیم.بعد یک ساعت و نیم هم به روستا رسیدیم.
ماشینا رو زدیم تو حیاط خونه همون راهنمای محلی که سری قبل باهامون بود.لباسامون هم همونجا عوض کردیم و ساعت تقریبا 7 بود که راه کوه رو در پیش گرفتیم.مردم روستا هم با کنجکاوی نگامون میکردن.
حدود یک ساعت و نیم تو راه بودیم تا به نزدیک دهانه رسیدیم.هوا مهتاب بود و احتیاجی به هدلامپ نبود. این اولین تجربه ای بود که کوله پشتی ای به این سنگینی رو به دوش میکشیدم.
کار خیلی سختی بود شونم اذیت شد.
به چشمه ای که نزدیک دهانه بود رسیدیم.
زیر اندازا رو انداختیم و آتیش درس کردیم و بعد از خوردن چای، آقایون زحمت کشیدن و مرغایی که از قبل توی آبلیمو وپیاز وزعفرون خوابونده بودن رو به سیخ کشیدن و بساط کباب رو راه انداختن..
ساعت 11 شب بود که وارد دهانه غار شدیم.راسش اصن حالم خوب نبود یکم سرم درد میکرد و یه کوچولو حالم بهم میخورد که فک کنم بخاطر شام زیادی بود...اما همین که از دهانه عبور کردم و خودمو به داخل غار کشیدم حالم خوب شد و دیگه اون حسو نداشتم.
جمعا7 نفر بودیم(همراه با راهنمای محلی).2 گروه شدیم 2نفر مشغول عکاسی.بقیه هم نقشه برداری.منم امتدادا رو میخوندم و اعداد رو یادداشت میکردم...
سری قبل یه مقدار از غار رو نقشه برداری کرده بودیم و ادامه کار سری قبل رو تکمیل کردیم.
این بار 2مسیر جدید رفتیم .سطح دیواره و کف مرطوب بود و لباسامون شل و گلی شده بود.جنس خاک کف غار مثل گل رس بود و باید بااحتیاط میرفتیم چون مسیر شیبدار بود و خیلی هم سر.
نهایتا ساعت نزدیک 9 صبح بود که کار نقشه برداری تموم شد و از غار اومدیم بیرون.نزدیک دهانه اون 3نفری که دیرتر راه افتاده بودن رو دیدیم و غار رو با تمام خاطرات و تجربیاتش به اونا سپردیم.
زیر درخت گردو که در مجاورت چشمه ای که آبش خیلی کم شده بود(در حد قطره قطره چکیدن) و شب قبل هم همونجا شام خورده بودیم میریم و زیراندازا رو پهن میکنیم. بساط چای و صبحانه رو بپا میکنیم...بعد یکم استراحت 3تا از دوستان+ راهنما محلی به سمت کوهی که غار رو در دل خودش جا داده بود میرن تا برسی زمین شناسی سطح اون منطقه رو داشته باشن..البته منم وسوسه شده بودم که باهاشون برم.قرار بود زود برگردن اما حدود 4ساعت شد.هوا هم گرم شده بود و از اینکه نرفته بودم خوشحال بودم.
گروهی که تو غار بودن هم اومدن. ب اتفاق اونا ناهارمون رو میخوریم حدود ساعت 3 کوله بارمون رو جمع میکنیم و راهی روستا میشیم...لباسای خاکیمون رو عوض میکنیم و ماشینا رو برداشته و بعد از توقفی که بین راه برا خوردن بستنی داشتیم و خیلی هم چسبید به امید یه غار دیگه راهی شهر و دیار شدیم...
سلام
خیلی خوب نوشتی
خوب خوب
اما این نامردیه که زیبایی های غار رو بقلم نکشیدی
تا ماهم بهره ببریم
حسود نباش
سلااام ...
وای چه خوب این یعنی نگارشم بهتر شده
راسشو بخواین مثل سری قبل بکر نمونده بود و این موجودات دوپا پیکرش رو مخدوش کرده بودن.
زیبایی رو باید دید زبان قلم از به تفسیر کشیدنش قاصره
با تشکر از گذارشتون بهتر بود در آخر یک آدرس دقیق یا شماره راهنما واطلاعات ضروری هم مینوشتید چون ما الان به اطلاعات بیشتری احتیاج داریم ولی هیچ گذارش کاملی موجود نیست اگه میتونید کمکمون کنید 09179097552