دانه ای که سپیدار بود

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید.

سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه ...


گاهی سوارباد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت.

گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی

فریاد می زد و می گفت:

 من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی

که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند ،

به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت:

« نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم .

کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.

خدا گفت:

 اما عزیز کوچکم...!

 تو بزرگی ،

 بزرگتر از آن چه فکر می کنی.

حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی .

رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای.

راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ،

دیده نمی شوی.

خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و

خودش را پنهان کرد.

رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.

سالهای بعد دانه ی کوچک ، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس

نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.


نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 22:06 http://taraneyerahaee.blogfa.com

لینکت کردم عزیزم.ممنونم از دلگرمیت

سلااام ...
ممنونم

دوست آن است که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد