هنوز تو حس و حال غار هستم.
خیلی هیجانی و جالب بود.
یه سفر به اعماق زمین.
نمیدونم شاید چون جزء تجربه های اولم هست این حسو دارم....
و اما این تجربه:
بعد از کمی سردرگمی و زنگ زدن بالاخره آدرسو پیدا کردیم و به محل رسیدیم :
غار صدرا.
صبحانه رو میخوریم . لباسامون رو عوض میکنیم و ابزار رو برداشته و راهی دهانه غار می شیم.
از دور یه سه پایه قرمز رنگ که بالای دهانه نصب شده بود دیده میشد.
بعد از نصب کارگاه یکی یکی وارد شدیم.بعد از 18-17 متر فرود به انتهای چاه میرسیدیم.
نوبت من شد، یه حس عجیب همراه با استرس.آخه اولین بارم بود.البته قبلا توی باشگاه هم تجربه ای داشتم، اما اون تجربه کجا و این کجا؟؟؟
چند متر اولی رو پائین میرم. حالا دیگه تقریبا دستم اومده که باید چطورعمل کنم. به انتها میرسم.به دنیای تاریکی ها...
2تا گروه میشیم. گروه نقشه بردار و اکتشاف، که من جزء گروه دوم بودم.
غار در امتداد یه گسل شکل گرفته بود و یه جورایی هم خطرناک.تو قسمتایی ریزش کرده بود و مسیرای فرعی رو که شاید به دنیای دیگه ای راه پیدا می کرد رو بسته بود.
تو قسمتی از غار پر بود از استخوانهای جور واجور حیوانات.خیلی جالب بود اون همه استخوان ، توی اون عمق زمین!!
خیلی دوس داشتم بدونم چه جوری به اونجا راه پیدا کرده بودن...جریان چی بوده؟؟
به مسیر سخت تری می رسیم. باید دستامونو محکم به سنگ می گرفتیم.آخه هر آن احتمال داشت که پامون سر بخوره و بیفتیم اون پائین مائینا....از این قسمت هم ردمیشیم.
حدس بزنین جلوتر چی دیدیم.یه خفاش تنها که روی سنگای کف غار بود.چقد بده که توی تاریکی محض باشی و تنها هم باشی....
این خفاشه شده بود سوژه ی لنز دوربین و هی ناز میکرد و لابلای سنگا پنهون.
جلوتر میریم.وای که چقدر زیبا بود. آره اون بالا رو میگم، سقف غار.استالاکتیت های زیبا و جوان .فکر کنم ارتفاع بلندترینش به 10 سانت میرسید.
خدای من عظمتت رو شکر....
سمت چپ یه مسیر فرعی هست.میریم تا ببینیم به کجا میرسه.یه سنگ بزرگ مسیر رو بسته .یکی از افراد ازش رد میشه اما اون طرف خبری نیست چون این مسیر هم به بن بست میرسه.
جلوتر میریم.هر جا سوراخ و حفره ای می دیدیم که بهمون راه می داد می رفتیم و سرک می کشیدیم.
مسیر رو ادامه میدیم تا به انتهای غار میرسیم.توقف میکنیم و ساندویچی که یکی از دوستان ذحمتشو کشیده بودن نوش جان می کنیم.فکر کنم از وقت ناهار گذشته بود آخه خیلی گرسنم شده بود.انگار این پائین زمان معنایی نداره.دیگه خبری از صبح و ظهر نیست.
تاریکی ، تاریکی و بازم تاریکی....حتی از شب هم تاریک تر!
تمام چراغا رو خاموش میکنیم.سکوت و تاریکی بر تمام غار و ساکنانش حکمفرماست.فقط هر از گاهی صدای قطره های آب که از سقف جدا می شد و به سنگای کف برخورد میکرد، سکوت رو می شکست.
کمی سرد شده بود و یه جریان هوای سرد رو حس می کردیم.آخه منتظر بقیه بودیم تا بیان و راه برگشت رو در پیش بگیریم.
کار گروه نقشه بردار تموم شد و اومدن.به سمت دهانه حرکت کردیم.
فکر کنم 8-7 ساعتی مهمون قلب زمین بودیم.
به دهانه میرسیم و موقع صعود... بعد از نفر اول نوبت من شد که خارج بشم.چک میشم و آماده ی صعود.
با تمام نیرو بالا می رفتم.نزدیکای دهانه رسیده بودم و کمی هم خسته شده بودم.
گرمای خورشید رو ، روی گونه هام حس می کردم.
چند متر باقیمونده رو ادامه دادم تا به روشنایی خورشید رسیدم.خورشید هنوز تو آسمون بود و باد ملایمی هم می وزید.
منتظر شدیم تا همه ی دوستان اومدن . غذای مختصری(نون پنیر + گردو) می خوریم.چندتا عکس هم به یادگار میگیریم.
کارگاه رو باز میکنیم . وسائلا رو جمع و جور کرده و به سمت ماشینا راهی می شیم.
از اون دور جمعیتی رو میبینیم که اومده بودن تفریح.نزدیکشون که شدیم بهمون خسته نباشید گفتن.
توی ذهن همشون این سؤال بود که ما3 تا خانم کجا بودیم و چه کار میکردیم وچرا لباسای مثل هم تنمونه؟؟آخه ما زودتر از آقایون اومده بودیم.
بالاخره یکیشون پرسید که کوهنوردین؟
گفتیم: نه
یکی دیگه گفت فضا نوردین؟!!!
نه.....
نگاه پرسشگرشون به سمتمون بود
گفتیم غارنوردیم...جواب سوالشون رو گرفتن و خداحافظی کردن و دور شدن.
ما هم لباسامون رو عوض کردیم .بقیه هم اومدن و راهی برگشت به شهر و شلوغی هاش.
واسه من تجربه جالب و جدیدی بود.
کلی لذت بردم........
خوش به حالت
من می خوام .....
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
سلام غارنورد
اینجوری که تو توصیف کردی معلومه که خیلی بهت خوش گذشته
امیدوارم همیشه تندرست و موفق باشی دوست خوبم
سلام...
آره خیلی خوب بود.
البته اون غار دنگزلویی که با هم رفتیم هم یه صفای دیگه ای داشت
و همچنین...