حیات

 

به تماشای این جهان ایستاده ام 

مات و مبهوت ،

در گوشه ای ،

در ذهن خود مرور می کنم گذر این ایام را ... 

در سکوت دشت غرق می شوم و به ندای پرندگان گوش فرا میدهم...مرا دور می کنند از خویشتن خویش...تا اوج می برند پرنده ی خیالم را ... 

گاهی با خود می اندیشم که فلسفه حیات چیست؟ آیا مرا فردا فرصتی دوباره خواهد بود؟؟؟ 

درختی می بینم با تن پوشی سبز و نو..زندگی را فریاد می زند...دوباره زیستن را... 

آن سو شقایقی می بینم با گلبرگهایی عاشق..و چه ستودنی است زیبایی اش... 

اما افسوس 

قصه ویرانگری باد را می گویم 

و چه آسان و بی حیا به یغما می برد همه دارایی شقایق را 

اما شقایق هیچ نگفت،

همه را بخشید به باد بی هیچ گلایه ای ... 

آری قصه ی زندگی این است : 

یک سو حیات 

و سوی دیگر حیاتی ابدی تر ... 

و من با خویشتن خویش می اندیشم در کجای این حیات هست جایم ؟؟؟

با کدامین حیات جاودانه خواهم ماند؟؟

تن پوش کدام را به تن خواهم کرد؟

نظرات 3 + ارسال نظر
خاطرات یک آتش نشان یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 20:44 http://www.firemanney.blogsky.com

بسیار زیباست

ممنونم

حمیده شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 10:09 http://hezarneshaneh.blogsky.com/

دوست دارم
چون خیلی ماهی ....
بازم بنویس ....
خیلی خوشکله...!

ممنونم
خوشحالم که خوشت اومد

مریم دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 10:18

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟

روزگار ما روزگار غریبی است که در آن عشق تمنای صداقت دارد!
فردا روز دیگریست...
و میتوان هر لحظه و در هر جا عشق را تجربه کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد