به تماشای این جهان ایستاده ام
مات و مبهوت ،
در گوشه ای ،
در ذهن خود مرور می کنم گذر این ایام را ...
در سکوت دشت غرق می شوم و به ندای پرندگان گوش فرا میدهم...مرا دور می کنند از خویشتن خویش...تا اوج می برند پرنده ی خیالم را ...
گاهی با خود می اندیشم که فلسفه حیات چیست؟ آیا مرا فردا فرصتی دوباره خواهد بود؟؟؟
درختی می بینم با تن پوشی سبز و نو..زندگی را فریاد می زند...دوباره زیستن را...
آن سو شقایقی می بینم با گلبرگهایی عاشق..و چه ستودنی است زیبایی اش...
اما افسوس
قصه ویرانگری باد را می گویم
و چه آسان و بی حیا به یغما می برد همه دارایی شقایق را
اما شقایق هیچ نگفت،
همه را بخشید به باد بی هیچ گلایه ای ...
آری قصه ی زندگی این است :
یک سو حیات
و سوی دیگر حیاتی ابدی تر ...
و من با خویشتن خویش می اندیشم در کجای این حیات هست جایم ؟؟؟
با کدامین حیات جاودانه خواهم ماند؟؟
تن پوش کدام را به تن خواهم کرد؟
بسیار زیباست
ممنونم
دوست دارم
چون خیلی ماهی ....
بازم بنویس ....
خیلی خوشکله...!
ممنونم
خوشحالم که خوشت اومد
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
روزگار ما روزگار غریبی است که در آن عشق تمنای صداقت دارد!
فردا روز دیگریست...
و میتوان هر لحظه و در هر جا عشق را تجربه کرد.