دلتنگم...دلتنگ روزهای سپری گشته عمر، دلتنگ احساسی پاک در ساحلی دور افتاده ، دلتنگ بوی خاک و نم باران..
نمی دانم حس غریبیست و هوا عجب سنگین است. سکوت تنها حکمران این روزهاست و برق چشمان در ظلمات شب تنها فانوس این روزها ! نمیدانم چه خواهم نوشت، ذهنم یاری نمی کند اما انگشتانم سخت مشتاق اند دل سفید کاغذ را بنوازند بار دگر....
نگاهم را می دزدم از افق های دوردست تا مبادا به تاراج رود غم این شبها . شاخه خاری می بینم با غنچه ای خندان به برش که می فروشد فخر به خاک زیر تنش !!
افکارم ساکن ، ذهنم مغشوش ، دلم بی ریا ، قلبم پر تپش ، دستانم خالی ، پاهایم پر توان بار دگر می کنم گذر از این کوچه ی دنیا ...
قشنگ بود
وبلاگ خوبی دارین
منم یه کلبه خرابه (وبلاگ)دارم
به وبلاگم سر بزنید،خوشحال میشم
منتظر حضور گرم و نظراتتون هستم
ممنونم...لطف دارین
به روی چشم
من اومدم مطالبتونو بخونم،مطلب جدیدی نداریییین...!!
دوست خوبم
جملات بسیار زیبایی نوشته و به ثبت رسانده ای
ممنون
موفق باشی
نظر لطفته
سلام
متن زیبایی بود. برات آرزوی بهترین ها رو دارم
سربلند و موفق باشی
سلام...
قابلتو نداشت
همیشه شاد و پیروز باشی ینی هستی